یک سال از خموشی تورانی نستوه سپری شد

و با تحمل درد فراوان یک سال از مرگ جوان آگاه تورانی نستوه گذشت.

مطابق اطلاع قبلی از یک سالگی مرگ این جوان  دانشمند طی مراسمی یاد بود به عمل آمد.

این مراسم که  به تاریخ ۲۹ حمل ۱۳۸۹ با  اشتراک صد ها تن از مردم شهرمیمنه و مهمانانی از داخل و خارج کشور   در هوتل ارمغان شهر میمنه راه اندازی گردیده بود . به نام خداوند بزرگ و تلاوت آیاتی چند از کلام الله مجید آغاز گردید.

بعد الحاج محمد کاظم امینی رییس کمیسیون تدارک یادبود تورانی گزارش کار کمیسیون را ارایه کرد.

در ادامه برنامه پیام الحاج سترجنرال عبدالرشید دوستم  رهبر و بنیان گذار جنبش ملی اسلامی افغانستان توسط داکتر نقیب الله فایق به خوانش گرفته شد.

بعد داکتر عنایت الله  بابر فرهمند مشاور فرهنگی رهبر جنبش ملی اسلامی افغانستان به ذکر خاطره های از تورانی پرداخت.

داکتر نصر الله تالقانی - پوهاند بسم الله میمنگی -ذبیح الله کارگز - سید عبدالسلام نزهت - داکتر گل احمد تانیش و منیره قاضی زاده از جمله کسانی بودند که پیام ها و خاطره ها  خود را پیشکش حاضرین مراسم نمودند.

بعد معصومه سوینچ و محبوب الله تیلداش مرثیه های خوذ را به خوانش گرفتند. داکتر محمد کبیر پابند زنده گی نامه داکتر تورانی را باز گو کرد. در اخیر مولوی بسم الله حقیار ضمن ارایه سخنان ارزشمند مراسم را با دعاییه ای به اختتام رساند.

این قسمت مراسم با صرف طعام چاشت و توزیع کتاب یادواره تورانی به پایان رسید.

قبل بر ین حوالی ساعت ۹ صبح همان روز جاده محبس میمنه الی تورپاختو  که  به نام داکتر تورانی نام گذاری شده بود.نیز با قطع نوار توسط عبدالحق شفق والی ولایت فاریاب  افتتاح گردید.

حوالی ساعت دوی بعد از ظهر نیز به وسیله دوستان - اعضای خانواده  و همرزمان تورانی بالای مقبره او  اکلیل گل گذاشته شد. 

در نهایت مراسم سالگرد وفات تورانی با ختم کلام الله مجید در منزل مرحومی به پایان رسید.

روحش شاد مکانش بهشت باد.

صمیمیت تورانی تکرارناپذیر بود

نوشته سید اسحاق نرس ، کارمند ریاست صحت عامه ولایت فاریاب ،  برادر خوانده مرحومی

بسیار سالها میشد که با مرحوم داکتر تورانی  آشنایی و معرفت داشتم.وبا هم  ادعای برادری میکردیم

و حتی در  روزهای رخصتی اوقات  فراغت خود را باهم سپری مینمودیم.

او مادامیکه از محل وظیفه اش –ازکلینیک  چهل گزی قیصار به میمنه  بر میگشت مستقیما" به سراغ دوستانش میرفت که من هم یکی از آنها بودم.

اواسط زمستان 1387 بود واتفاقا" داکتر تورانی از محل وظیفه اش به میمنه برگشته بود . بچه ها زنگ زده برایم احوال دادند که امشب برنامه شب نشینی در خانه  داکتر تورانی برگذار میشود.

شب که در محل موعود رسیدم  قبل از من داکترمرادی ،  داکتر حسیب الله سرخابی ، داکترنسیم  نوری ، داکترصلاح الدین  و  محمد اسماعیل جان ایوبی نیز بدر آن جمع حضور پیدا کرده بودند.

خانه تورانی خانه نسبتا" کلانی بود که با استفاده از معماری نوین به تعمیر آن پرداخته شده بود. اما قراین گواهی میداد که  ساختمان در زیر کار قرار دارد.  قسمت اعظم کار ها به پایه اکمال رسیده بود.

  آن شب دوستان انجا را برای شب نشینی اختصاص داده بودند. وقت نشستن دعا کردیم که زو تر  کار ساختمان بخیر تمام شود تا بلافاصله شاهد برگذاری عروسی داکتر در این  خانه باشیم.بلی داکتر نامزاد بود و نیت داشت در ختم پروسه کارتعمیر  ، قصر زنده گی مشترک اش را نیز اعمار نماید.

نان شب را انجا تناول کردیم. و تا نیمه های شب ،  شب نشینی ما ادامه داشت.

همه به صحبت های داکتر تورانی گوش داده بودیم. او صحبت شیرین داشت. گاهی از جریان کارش در کلینیک چهل گزی قیصار قصه میکرد و گاهی  هم به روایت درد های پنهان جامعه می پرداخت و ما را به مبارزه دعوت میکرد که شگوفایی وطن و سربلندی مردم مظلوم ما در آن نهفته بود. و گاهی هم اوضاع سیاسی کشور  را تشریخ میکرد و سهم ما را در قبال آینده وطن مشخص میساخت. و  تشویق مان میکرد که بیش تر از پیش هشیاری سیاسی  و اجتماعی خویش را حفظ کنیم و برای دست یابی به آرمان های دیرینه خویش مبارزه بی امان  خود را تشدید بخشیم

در صحبت هایش بالای پسمانی کشور ما زیاد تاسف میخورد و میگفت که چه وقت کشور ما ازلحاظ سهولت های رفاهی به حد خود کفایی خواهد رسید که حد اقل امکانات پیش رفته  درمان در کشور خود ما میسر میگردید.تا مردم ما مجبور به سفر به کشور های خارج نمی شد.  من و دیگر دوستان ، ان شب بالای این قسمت سخنان تورانی  چندان توجه نکردیم اما چند روز بعد ، وقتی اسماعیل جان نرس شفاخانه ولایتی فاریاب  را دیدم که  از سفرخود و داکتر تورانی به هند خبر میداد،  از بیماری داکتر تورانی مطلع شدم در نخست  تردید داشتم که او مریض باشد زیرا هیچ گاهی از زبانش نشنیده بودم که او مریض است. هر چند قرار حکایه اسماعیل جان  مدت ها بوده که از این  ناحیه درد میکشیده و تحمل مینموده است.

 و مثل من سایر دوستان نزدیکش نیز از مشکل صحی او بی خبر بودند. تورانی با وجود که مریضی شدید سیستم تنفسی اش او را اذیت میکرده اما نمی خواسته با بیان   درمندی  اش ،  دوستان اش را جگر خون سازد.تنها خودش تحمل میکرده  تا دوستان اش را متاثر نسازد و شادی موجود در تمام نشست هارا  پایمال تآثر و حرمان نگرداند. او از درد قصه میکرد اما از درد خرابی وطن و نا به سامانی های موجود در آن  یاد آوری  میکرد او درد محروم بودن و مظلوم بودن مردم مارا به رخ ما میکشید.و رنج عامه را انعکاس میداد. او هیچگاهی در صحبت های خودش ،  خودش را مطرح نمی ساخت. مردم را مطرح میکرد. و حالا میدانم که راز  نگفتن اسرار بیماری اش چه بوده است. بلی او شمعی بود که  میسوخت و تحمل میکرد تا محیط پیرامون اش را منور سازد.

و حتی در محافل کوچک  دوستانه ما نیز پرده از این راز بر نمیداشت تا مبادا فضای شادی و سرور موجود در  نشست های ما مکدرگردد.

و قتی خبر به کوما رفتن و بعد ها خبر مرگ نا به هنگام او را شنیدم ، به بزرگی تورانی باورمند تر شدم . او که اینقدر بیمار بوده بازهم عاشقانه در خدمت مردم قرار داشته ، بازهم به خدمات سیاسی و اجتماعی اش سخت کوش بوده  و بازهم در سرور آفرینی یزم یاران بیشتر حصه میگرفته. بلی در حقیقت تورانی مرد تکرار ناپذیر عرصه محبت و صمیمیت است.

خدایش بر او رحمت کناد!

 

خاطره فارمسست گل احمد مسوول دوایی ریاست صحت عامه فاریاب

   از آنجایی که انسان پا به دنیای هستی میگذارد همانا زنده گی را باهمه فراز ونشیب هایش می پیماید و در هر قدمی از خود خاطرات جاودانی را  به یادگار میگذارد .

  گاهی هم مرگ نا به هنگام  تعدادی از جوانان را که هزاران هزار امید در دل شان نهفته است نا جوانمردانه به کام خود میکشد و وابسته گان شان را به سوگ  عزیزان شان  مینشاند .

  یکی ازین جوانا ن ناکام ونامراد همانا دوکتور محمد هارون تورانی بود که درخت زنده گی اش حین ثمر خشکید وبرگ هایش پر پر شد . هارون نامراد را از دوران کودکی اش        می شنا ختم ودر بارهء شخصیت چند بعدی اش آشنایی کامل داشتم .

   او جوانی بود خوش اندام ، خوش خلق ، خوش برخورد ، غریب پرور ، طبیب دلسوز ، آرام وکم سخن (با هزاران راز نهفته دردلش ) ، شجیع وکاملا" وفادار به آرمان های مقدس خود ومردمش ، همه خصائیل اسلامی و انسانی در وجود وی نهفته بود که با چنین خصوصیات نیک مردم را گرویدهء خود ساخته بود .

   نسبت انس و محبت ایکه با من داشت وقتیکه خانه میبود علاقه داشت تا زیادتر وقتش را با من سپری نماید دراکثر موارد مشکلات زنده گی اش را با من در میان میگذاشت وطالب مشوره میشد و بیشتر راز های زنده گی اش را برایم باز گو میکرد و ازین طریق عقده قلبش را باز میکرد . بناء" ازین جوان ناکام خاطرات زیادی دارم که در صورت تحریر همه از ظرفیت  این کتاب خارج است لذامیخواهم به طور مختصر  چند خاطرهء جالب را که در موارد مختلف زنده گی موصوف به یاد دارم آنرا تقدیم خواننده گان عزیز می نمایم :

    - هنگامیکه طالبان میمنه را تصرف کردند من به مزار شریف بودم به تلاش اینکه به میمنه بیایم به شهر شبرغان رسیدم ودر آنجا باجه ام مرحوم عصمت الله را دیدم که با جمعی از مردم میمنه به شبرغان مهاجر شده بودند برایم گفت :ُُُ" میگویند محصلین پوهنتون بلخ به شبرغان نزد رهبر آمده سلاح گرفته اند تا علیه طالبان در پهلوی سنگر داران دیگر قرار گیرند فعلا" همه در قرارگاهی در شمال تعمیر رادیو تلویزیون جوزجان مستقر شده اند وداکتر هارون هم با ایشان است ." بعدآ باهم به قرار گاه محصلین رفتیم دیدیم همه محصلین مسلح هستند با تورانی دیدیم بعداز احوال پرسی باهم نشستیم ویک گیلاس چای خوردیم در جریان صحبت ازاو خواهش کردیم تا ازین تصمیم منصرف شده با ما برود یقینا" هردو بسیار اصرار کردیم اما قبول نکرد وگفت : "این سلاح را که من گرففته ام تا از مردم وآرمان های مقدس ام دفاع نمایم تا خون در بدن دارم از راهی که انتخاب کرده ام برنمی گردم این راه مردی نیست که من سلاح را بگذارم و بگریزم این کار محال است شما به حق من دعا کنید وبس ."

 اینبود نمونه ای از شجاعت وی که در راه رسیدن به آرمان هایش سرسختانه میرزمید اما به آرمان  هایش نرسید .

   - وی زمانی که مسئوولیت آمریت معافیت کتلوی صحت عامه فاریاب را بعهده داشت تصمیم گرفت غرض انجام پاره ای از امور رسمی عازم کابل شود از من خواهش کرد تا همراهش بروم زیرا آنزمان به کابل بلدیت کامل نداشت با درخواستش موافقه کردم وهردو با موتر هایلکس آمریت معافیت کتلوی روانهء کابل شدیم . در دشت لیلی نزدیکی شبرغان رسیده بودیم که نا گهان به دو نفری برخوردیم در دم راه ایستاده و منتظر موتر بودند وچیزی شبیه یک زنبیل را با خود حمل میکردند، موتر توقف کرد هردو ازموتر به عجله پایان شدیم و با تعجب دیدیم  که  در بین زنبیل یک خانم حامله قرار داشت که در نتیجه خونریزی شدید وتاخیر جریان ولادت با رنگ خاسف (سفید و بیرنگ) که تقریبا" به حالت کوما بود ،. با عجله مریض را با پایواز هایش به موتر بالا نموده وبه شفاخانه شبرغان انتقال دادیم و داکتر تورانی  مریض را به دوکتوران سرویس ولادی آن شفاخانه سپارش کرده وبه پایواز مریض نیز مبلغ دو هزار افغانی اهدا کرد وبرایش گفت : " این پول را دوا بخرید و انشا الله مریض تان از مرگ حتمی نجات یافت ." و همین طور هم شد . این بود نمونه ای از دلسوزی و مفکورهء خدمت گذاری اش به مردم بیچاره و مستضعف که در وجود اش نهفته بود .

     - روزی به خانه آشک پخته بودند برایش زنگ زدم تا چاشت به خانه بیاید وآشک بخورد در جواب گفت :" من به عملیاتخانه مصروف هستم برایم قدری نگاه کنید هر وقتیکه عملیات تمام شد میآیم ."

 خوب ، برایش قدری نگاه کردند بلاخره ساعت یک ونیم بعداز ظهر به خانه آمد وغوری آشک را در مقابلش گذاشتند تا نوش جان کند چند لقمهء محدود گرفته بود که از دروازه صدای مرد گدایی آمد می گفت : " خیرات ،خیرات " در ین هنگام یک لقمهء دیگر گرفت وناگهان به گلویش پرید و از چشمانش اشک جاری شد ومن برایش کفتم :" نوش ، نوش " دیگر ازین آشک نخورد وگفت بردارید این آشک را به همان  مرد گدای بدهید تا  بخورد وگفت :" خداوند( ج) کاشکی همگی را یکسان خلق میکرد یکی را غنی ودیگری را غریب نمی ساخت .همینکه صدای گدای بیچاره  را شنیدم نان از گلویم تیر نشد ." این بود خاطره ای از احساس بشر دوستی و نوع پروری موصوف .

    - در تابستان سال 1387 من با داکتر محمدمنیر رمز ،داکتر عبدالاحد قاریزاده وداکتر محمد نسیم نوری ماموریت داشتیم تا از مراکز صحی ولایت فاریاب ارزیابی نماییم . نوبت به مراکز صحی ولسوالی قیصار رسید به بسیار خوشحالی طرف قیصار حرکت کردم تا با همراهانم شب را با وی سپری نماییم زیرا خیلی وقت میشد ندیده بودم از مرکز صحی قیصار کار ما تمام شد قرار بود فردای آنروز از مرکز صحی خواجه چهل گزی ارزیابی داشته باشیم . به وسیله موبایل با او تماس گرفته ونیت سفر به قیصار و چهل گزی را با او درمیان گذاشتم  و گفتم ما چهار نفر هستیم وشب هم  در پیش تو اتراق خواهیم کرد. ، با خرسندی پذیرفت وگفت :"خوب است زودتر بیایید من هم دق آورده ام ." برای ما اتفاقا" مصروفیتی پیدا شد ویک ودو ساعتی دیر تر حرکت کردیم ووی در آخر هر ساعت برای ما زنگ میزد و می گفت :"کجا شدید حرکت کردید یانه ؟ " بی صبرانه منتظرما بود از قرینه معلوم میشد که خیلی دق آورده است . بالاخره عصر شد بعداز ادای نماز عصر ما به طرف چهل گزی حرکت کردیم . بالاخره وقتیکه به چهل گزی رسیدیم به دروازهء کلنیک ایستاد بود ومارا استقبال کرد وبه اتاقش رهنمایی کردو در جریان احوال پرسی متوجه شدم چهره اش گرفته معلوم میشد . وقت قریب شام شده بود برای ما گفت :"بریم به خانهء استاد علم خان میرویم وشب را به آنجا میگذرانیم ." موافقه کردیم وطرف خانه استاد علم خان روانه شدیم در عرض راه مردم را سراسیمه میدیدیم وبه موتر ما که هایلکس سفید بود خیره خیره مینگریستند از وضعیت فهمیدیم که کدام گپ هست . به خانه علم خان که بیرون تر از بازار خواجه چهل گزی قرار داشت رسیدیم وعلم خان مارا به خانه  مخصوص مهمانها رهنمایی کرده وموتر را جابجا نموده برای ما چای آورد و بعداز ادای نماز شام به نوشیدن چای شروع کردیم در جریان صحبت علم خان گفت :" به بازار آوازه پخش شده که امشب طالبان به بازار چهل گزی حمله مینمایند انشاالله هیچ گپ نیست بی غم خواب کنید اگر بازار را بگیرند هم اینجا آمده نمیتوانند ." بالمقابل داکتر تورانی خندید و گفت :" من ساعت چهار بجه خبر شدم آنوقت شمارا گفته بودم که بیایید وبعدا" به شما موضوع را گفته نتوانستم که مبادا از قیصار هم بگریزید توکل به خدا هیچ گپی نیست تشویش نکنید داکتر خدمتگار مردم است به داکتر هیچ کس وهیچ گروهی ضرر نمیرساند ." همگی خندیدیم و به صحبت ادامه دادیم . منتهی تشویش مازیاد بود .

    بالاخره ساعت اا بجه شب شد داکتر تورانی ناگهان ازجایش برخاست وگفت :" شما بی تشویش استراحت کنید ومن به کلنیک میروم آنجا کسی نیست اگر در نصف شب مریضی بیاید داکتر نباشد بسیار بد است وفردا به بازار آوازه شود که داکتر هارون شب به کلنیک نبود واز ترس کلنیک را رها کرده است." هر قدر اصرار کردیم که شب با ما بماند قبول نکرد وگفت :" اولا" من یک داکترهستم مسئوولیت دارم باید در هر شرایط در خدمت مریض باشم زیرا مریض محتاج خدمت است .دوم اینکه اگر طالبان هم بیایند به من کاری ندارند واگر دراین راه جان هم بدهم برایم افتخار است ." بالاخره علی الرغم  اصرارزیاد ما شب به کلنیک رفت وقتی که صبح شد از حمله طالبان خبری نبود . این بود مثالی از شجاعت ، ایمانداری وصداقت وی به مسلک مقدس طبابت . افسوس اجل دیگر برایش مجال نداد که تا  به مردمش بیشتر خدمت کند.

 -  یکی از دوستانم که او فعلا" در کابل زنده گی مینماید یک فامیل متمول و متنفذی است از قرینه معلوم میشد که به داکتر تورانی علاقمندی زیاد داشت  تا دخترش را برایش بدهد چون دختر نیز مناسب وشایستهء  جوانی مثل تورانی بود . یک روز جمعه فامیل متذکره به خانه ام مهمان شدند داکتر هارون را هم خواستم تا بافامیل بیشتر آشنا شود تا بعدا" موضوع نامزدی اش را با دختر متذکره باوی در میان بگذارم . وقتیکه مهمانان از خانه رخصت شدند از تورانی سوال کردم : " داکتر ! چطور، از دختر خوشت آمد ؟ می خواهی همین دختر را برایت خواستگاری کنم ؟ " دختر وفامیل اش را بسیار تعریف کردم واورا به ازدواج با او دختر خیلی ها تشویق نمودم . در جوابم گفت :" دختر وفامیل آنرا از هر لحاظ پسندیدم اما تا جاییکه فکر میکنم اگر با این دختر و امثالهم ازدواج نمایم به خدمت مادرم قسم شاید وباید رسیده نمی توانم زیرا بیگانه استند من انشاالله با یکی از خویشاوندان خود ازدواج می کنم که با روز خوب وبد و درد ورنج ما سازش داشته باشد ."

 بلاخره روزی از خواجه چهل گزی برایم زنگ زد گفت:" یازنه! مرید (برادرخوردش) را با دختر کاکایم حاجی سردار نامزد کنید ) من در جواب گفتم : "نی بچیم ، اول ترا نامزد میکنیم بعدا" مرید را " برایم گفت : " مرا با کی نامزد میکنید ؟ " گفتم :" با دختر خاله ات فرنگیس " قه قه خنده کرد و گفت اختیار با شما است ." جواب نامراد را به همه اعضای فامیل انتقال دادم چون همه منتظر جوابش بودند ، همگی خوشحال شدند . فردای آنروز  اول به خانهء خاله اش رفتیم و داکتر هارون نامراد را نامزد کردیم وبعدا" به خانهء کاکایش رفتیم و احمد مرید را نامزد کردیم . قسمیکه دلش میخواست همینطور شد با دختر خاله نامزد شد اما نتوانست ازدواج کند وازین طریق به مادر دلسوزس بیشتر خدمت نماید وبه آرزوهایش برسد اجل نابهنگام همه آرزوهایش را با خاک یکسان نمود .

    - او نسبت به جامعه وبخصوص اعضای فامیلش از یک دید وسیعی برخور دار بود . همیشه کوشش میکرد در همه مسایل فامیلی همه یکسان ومشترک باشند . خوب به یاد دارم هنگامیکه یک نمره زمین را بخاطر آباد کردن حویلی نشیمن از پروژهء تکلی خانه خریده بود (همین تعمیر ناتکمیل) قباله اشرا در محکمه بنام مادرش ثبت کرد . شب بخانه آمد ضمن صحبت برایم گفت :"قبالهء زمین را بنام مادرم گرفتم " در جوابش گفتم :" کار خوبی نکردی " یک تبسم کرد گفت :" چرا؟ " گفتم :" بخاطری که در آن تمام برادران وخواهرانت شریک میشوند درست است امروز ازروی روا داری این کار را کردی مگر در آینده پشیمان خواهی شد واگر شما برادران هم جور آمدید اولاد هایتان جور نمی آیند ." وخندیدم وادامه دادم :" خوب شد من هم شریک شدم "  در جواب یک تبسم کرد وگفت : " هی یازنه جان ! من این کار را آگاهانه انجام دادم بگذارید همگی شریک باشیم انشاالله سه منزله آباد میکنم به همگی ما کفایت میکند . برایم یک اتاق برای نشیمن بدهید بس است  درآن چاره ام میشود دیگرش از شما باشد ." هردو خندیدیم و گفتم :" همرایت شوخی کردم خداوند(ج) به خودت نصیب بگرداند " اما افسوس ودریغا که دیگر اجل نگذاشت تعمیرش را آباد کند وحتی در  یک اتاق آن حد اقل یکروز هم یکجا بافامیلش زنده گی نماید و خداوند (ج) یک اتاق ابدی از خاک تیره برایش ارزانی داشت .   

     - روزی ، آنروز هاییکه تورانی عزیز در شفاخانه آپولوی هند در حالت کوما بسر میبرد . در دواخانه غرق در تفکر واندیشه نشسته بودم  نا گهان مرد لاغر اندامی باریش دراز که  د ردست نسخه ای داشت وارد دواخانه شد و نسخه اشرا اجرا کردم هنگامی که خریطهء ادویه را برایش تقدیم میکردم از من سوال کرد :     " برادر! به طرف ما یک داکتری بود بنام داکترمحمد هارون (تورانی) می گویند به کشور هندوستان در یک شفاخانه  به حالت کوما است او از میمنه است اورا میشناسی ؟ تا مرا به فامیلش رهنمایی کنی و از چگونگی وضعیت او خبری بگیرم ." در حالیکه اشک از چشمانم جاری بود گفتم :" بلی ! او خسربره ام میشود "درین هنگام همرایم دست  داد ودر حالیکه دستم را سخت فشرده بود و اشک از چشمانش جاری میشد به سخنانش ادامه داده سوال کرد :" از او خبری هست ؟ وضعیتش چطور است ؟ از کوما برآمده یا نی ؟ " گفتم :" هر لحظه ارتباط تلفونی دارم متاسفانه تا حال به کوما است " بعدآ خود را ملا احمد باشندهء شاخ ولسوالی قیصار معرفی کرد وگفت :" داکتر هارون خانمم را از حالت مرگ نجات داده است اگر او نمیبود خانمم مرده بود ، ما اورا بسیار دوست داریم نه تنها ما بلکه تمام مردم قیصار ،زن و مرد ، پیر وجوان اورا دوست دارند وبحق او همیشه و در اوقات نمازپنج گانه دعا میکنند تا از لطف خداوند (ج) شفا یاب شود  زیرا او برای ما مردم بسیار خدمت کرده است." شماره تلفونم را گرفت وگفت :" هر وقت از طریق تلفون احوال داکتر را از تو میگیرم "

و رخصت شد . بعدا" زنگ مبایل وی در جملهء ده ها کسانی که هر روزاز من احوال تورانی را پرسان میکردند افزوده شد . یک روز در جریان صحبت تلفونی برایم گفت خانم ام داکتر را زیاد دوست داشت زیرا اورا از مرگ نجات داده بود نسبت به او بسیار پریشان است میگوید مرا میمنه ببر تا از فامیلش از نزدیک احوال اورا بگیرم .

     درست آنروز سیاهی که (17 حمل 1388 ) ساعت هشت ونیم صبح خبر مرگ هارون نامراد وناکام را از طریق تلفون شنیده غرق در اندوه همچون جسم بی روح د ردواخانه نشسته بودم وحیران بودم چی کنم و به کی بگویم ، فکر میکنم آنوقت تنها من آگاه بودم . به فکرم نیست ، چند لحظه بعد ترناگهان ملا احمد از در دواخانه پا به داخل گذاشت وسلام داد ،  و به تعقیبش دیدم یک خانم پیچه سفید با چادر سیاه افغانی دم در دواخانه نمودار شد ودر همانجا در زینهء دواخانه نشست . ملا احمد سوال کرد :"داکتر چطور است ؟ " حیران بودم چی جواب بدهم لال مانده بودم هیچ زبانم نمی گشت  ،  د ر حالیکه عقده گلویم را فشرده بود ، صدایم نمی برامد ، با مشکل زبانم را دور دادم وگفتم :"داکتر هارون مرد ، دیگر او زنده نیست و به جهان ابدیت پیوست ."

  ملا احمد سخنانم را گریه کنان به خانمش انتقال داد و این خانم پیچه سفید بعد از شنیدن صدای شوهرش یک صدای بلند کشید و در حالیکه کف دستانش ر ا به زانو هایش می کوبید و ناله کنان میگفت :" وای زویه! وای زویه ! ... " همین بود که همسایه دکان های جاده وکسانی که از جاده عبور میکردند خبر شدند که داکتر تورانی مرده است . دیگر همه جا ، در کوچه ، در بازار سکوت حکمفرما بود ، همه جا اندوه و ماتم ، همه میگفتند داکتر هارون مرده ! ، تورانی مرده  !

  او مرد اما داغش در دل ها باقیست و خاطره اش جاودان .

داکتر تورانی در هند  یک روز قبل از عملیاتی  که جانش را  در جریان آن از دست داد

فراخوان کمیسون تدارک برای برگذاری مراسم نخستین سال وفات داکتر تورانی

به تاریخ چهارم جدی ۱۳۸۸ دوستان  همرزمان و خانواده مرحوم تورانی  طی نشستی تصمیم به برگذاری مراسم یک سالگی ارتحال این دانشمند جوان گرفتند که برای رسیده گی بهتر به راه اندازی این مراسم ُیک  کمیسیون شش نفره موظف شد تا تاریخ هفدهم حمل ۱۳۸۹ مقدمات این مراسم را تدارک ببینند.

کمیسیون قبل برهمه وظیفه دارد تا مجموعه ء از اشعار ُ نوشته هاخاظره ها و تصاویر داکتر تورانی را به شکل یک کتاب به چاپ برساند.

برای تدوین این کتاب از همه دوستان فرهنگیان و یاران داکتر تورانی خواسته شد تا نوشته ها و خاطره های شان را  الی اول دلو   ۱۳۸۸غرض نشر در این کتاب به کمیسیون بسپارند. تا بعد از ویرایش به چاپ ان اقدام گردد.

بدین وسیله از همه دوستان و یاران  این دانشمند فقید صمیمانه خواهش میرود تا  نوشته ها و خاطره های شان را اندر باب شخصیت چند بعدی داکتر تورانی نوشته و الی اول دلو  به اعضای کمیسیون بسپارند.تا درکتاب یاد واره مرحوم تورانی گنجانیده شود.

اعضای کمیسیون عبارت اند از :

الحاج استاد محمد کاظم امینی رییس کمیسیون شماره تماس ۰۷۹۹۱۲۴۴۹۲

استاد بهرام رویا پدر مرحومی عضو کمیسیون

استاد سید تاج الدین تاشقین بهایی عضو کمیسیون۰۷۰۸۳۱۳۰۶۰  

داکتر صلاح الدین برهانی عضو کمیسیون  ۰۷۹۹۱۷۳۸۳۳

داکتر نقیب الله فایق عضو کمیسیون  ۰۰۷۹۹۸۲۰۲۷۰

داکتر عبدالصبور نریمان  عضو کمیسیون ۰۷۹۹۱۷۴۰۴۷

 عزیزانی که تمایل دارند مضامین شان در این مجموعه گنجانیده شود.به این آدرس ایمیل میتوانند نوشته های شان را همراه با یک قطعه فوتوی شان ارسال نمایند. قبلا" از همکاری شان متشکرم.سایر برنامه های کمیسیون برگذاری بعدا" اعلام میشود . در این زمینه نیز چشم به راه نظریات شما هستیم.

nareeman_kohi@yahoo.com

یک نمونه از نوشته های مرحوم تورانی

با سپاس از  استاد فرخ لقاء از بسته گان مرحوم داکتر تورانی  که متن زیر را با کمی توضیحات برای نشر در وبلاگ برای من ارسال نموده اند. که توجه تان را به خوانش ان جلب میکنم.

نوشته داکتر هارون "تورانی " در مورد مادر عزیزش که او را از جانش بیشتر دوست داشت و همیشه احترام مادرش را میکرد در طول زنده گی کم اش اندک ترین غفلت در مورد مادرش نکرده است همیشه برای مادرش یک پرستار خوب ، یک فرزند مهربان ، یک دوست خوب و بالاخره پسر دلسوزی بود که همیشه فکر وذکرش راآسوده زیستن و صحت بودن مادرش تشکیل میداد.

 

(..............هنگامی که در عرصه وجود قدم نهاده بودم و هستی خویشتن را کم از کم احساس میکردم طبیعت حال و هوای خاصی داشت گاهی نوای جان فزای کسی در گوشهایم طنین می انداخت و گاهی هم دهنم از مزیت خاصی بر خوردار بود که روح جانم با آن رنگ میگرفت و بوی خاصی مشامم را نوازش میداد دیده های مهرانگیز و چهره معصوم و لبخندش با مهربانی به سویم مینگریست و توجه ام را به خود جلب میکرد و از هیچ سعی و تلاشی در رابطه به آسایشم دریغ نمیکرد و من بیشتر از پیش به آن انس میگرفتم ، آغوش گرم و کانون محبت اش آشیانه گرم من بود آری مادر مهربان من بود چه زیبا زمانی بود و من را در ژرفای تفکر فرو میبرد و در میان آن خود را باز میافتم.

وای که چه زیبا بود نوای آبشار ها غلغله کنان ساز و صدای هستی را زمزمه میکنند، نسیم بهاری آگنده از عطرشگوفه های نو شگفته به سوی مرز های بی پایان و تا بیکران ها بوی بهار را به ارمغان میبرد کاروان قاصدان پی در پی پروانه های حریری لباس، که گویی عکس چمن را به آن نقش بسته اند مست و شادی کنان همواره با قاصدان درحرکت اند که پنداری ارمغان بهاری را به سوی بیکرانه ها مشایعت میکنند.  

عزیز تورانی میز

بخت یارلیک قیلمه دی سینگه عزیز تورانیمیز

تا کمال تاپسه ایدی سین بیرله کوپ ارمانیمیز

نامراد اوتدینگ جهاندن ای حذاقتلی طبیب

هدیه قیلگه ی سینگه جنت مهربان یزدانیمیز

سین کورشدینگ یاوگه قرشی ملتینگ ایرکی اوچون

 تاکه تیکلنسه وطنده شوکت   و هم شانیمیز

کوپ یوگوردیک  چین یورکدن اختاریب درمان ولی 

تینگری فرمانی بلن بوش قالدی بیزنی یانیمیز

 خدمت ایتدینگ صدق دلدن تاغ و تاشلرنی گیزیب

یاره میزنی دارو لب سین جانه جان انسانیمیز

تنگله گن یولینگه ایزداشلیک قیلر میزبی گمان

گر بو یولده کیتسه جان و آقسه تندن قانیمیز

مین نعیمی سینگه اوچماخدن تیلرمن ُ منزلینگ

صبر و طاقت دن بولک یوق باشچه امکانیمیز 

تاج محمد نعیمی دن                                                                   

یک خاطره  از کتابچه خاطرات مرحوم تورانی که به قلم خودش تحریر شده است.

گوشه یی از خاطرات فراموش ناشدنی راکه مربوط به زمان مقاومت من  و دیگر همرزمانم  میشود میخواهم برای تان قصه نمایم ،

   بعد از مدت مدیدی حضور در معیت رهبر در جبهه مقاومت سرپل من و داکتر نصر الله تالقانی مسوولیت گرفتیم تادر داخل شهر ها  به کارهای تبلیغی و انسجام جوانان بپردازیم داکتر صاحب پیکان و داکتر صاحب اکرام ، داکتر صاحب یاسین همراه ، جهت تداوی مریضان و مجروحین در آنجا وظیفه یافتند و ما دوباره راهی مزار شریف شدیم عبور ازخطوط کمر بندی شهر در روز ممکن نبود باید شب حرکت میکردیم و شب هنگام وارد مناطق تحت سیطره طالبان  شدیم و راه بلدمان کسی بنام عبدالمجید بود و شب همواره حرکت کردیم و شب مهتابی بود گویا مهتاب مارا نظاره میکرد و ما نزدیک قریه             ( ایمه ووت) رسیده بودیم ساعت 2:45 شب را نشان میداد و هر لحظه عبدالمجید به ما اشاره میرساند که باید آرام آرام بگردیم و منظورش این بود که سگ های قریه با خبر نشود . در یک لحظه عبدالمجید را دیدم که یکبار تکان خورد و ایستاد مانیز از او متابعت کردیم و عبدالمجید برایم با دست خود اشاره به کوچه ورودی قریه کرد و در سیاهی شب و نور مهتاب دو موتر داتسن دیده میشد . و به تعبیر ما شاید طالبان در آن قریه مهمان باشند و در بالاخانه که بالای موتر ها دیده میشد در آنجا خواب باشند . و ما به بسیار تندی ولی با سراسیمه گی به عقب برگشتیم . رعب و وحشت حوصله گشتن را از ما گرفته بود. خیلی عقب آمدیم و عبدالمجید برایم گفت چطور است که دوباره راهی را که آمدیم بر گردیم ؟ برایم تصمیم گرفتن خیلی مشکل بود چطور میشود راه سه روزه را دوباره برگردیم و یا چه باید کرد ، کدام راه را انتخاب کرد؟ عبدالمجید از لاجواب ماندن من فهمید که باید راه را به هر وسیله ممکن ادامه داد. او برایم گفت مجبور هستیم که از پشت قریه داخل شویم من تائید کردم به راه ادامه دادیم و از طرف دیگر قریه حرکت کردیم و در نزدیک قریه عبدالمجید راه بلد مان نسبت به ما خیلی وارخطا تر بود من علت را پرسیدم او گفت زودتر باید به مقصد برسیم ورنه چوپان ها و دهقانان قریه از قریه میبرآیند و مارا میبینند. همه مان مبهوت بودیم و در اینجا بود که عبدالمجید برایم گفت شما باید در اینجا بمانید تا من به قریه بروم و جای مورد نظر خود را بیابیم تا شما را به آن نفر مورد نظر تسلیم بدهم و ما نا چار در آنجا توقف کردیم که عبدالمجید داخل قریه شد و وقتی صدای غوغو سگ های قریه بلند شد فهمیدیم که عبدالمجید داخل قریه شد و داکتر صاحب نصرالله تالقانی سوالهای متعددی داشت اما من لاجواب بودم و همواره فکر میکردم و حدس و گمان بیشماری بیش از پیش به چشمم مجسم میشد. سوالهایی از این قماش که آیا عبدالمجید نسبت نیافتن راه ما را در اینجا انداخته رفته؟ و یا هم سؤظن های دیگر که نشود عبدالمجید ما را به طالبان بدهد و انعام دریافت بکند...... و ده ها سوال دیگر اندیشه ام را مصروف کرده بود و هر لحظه و وقت سپری میشد و من بر خود میپیچیدم ونا آرام بودم و هیچ خبری نشد و در اینجا بود که من تصمیم گرفتم تا جای را که عبدالمجید ما را گذاشته رفته بود از آنجا دور شویم در پشت صخره های آنطرف مشرق صحرا بود خود را پنهان کنیم زیرا من سنجیده بودم که اگر عبدالمجید با کسان دیگر همراه بیاید راه صحرا را بگیریم و یا هم اگر او نیاید و یا هم اگر دیگر بازنگردد و ما مجبورا راه صحرا را بگیریم جز امید به الله دیگر همه چیز را باخته بودیم و در همین لحظه باردیگر صدای غو غو سگ های قریه سکوت شب را شکست من برای داکتر صاحب نصرالله صدا کردم تا آماده گی بگیرد برای فرار. گفتم که میشود از قریه کسی که میاید برای دستگیری ما بیاید. یک وقت دیدم از دور سیاهی یک کسی معلوم میشود که او بطرف جایی میرود که قبلا ما را در آنجا گذاشته رفته بود دانستم که او خود عبدالمجید است و در این وقت خیلی خوشحال بطرف عبدلمجید دویدم و به او گفتم آیا  جای مورد نظر را یافته ؟ او هم با خوشحالی که حاکی از صداقت روستایی داشت گفت داکتر صاحب آن آدرس را یافتم هرچه زود تر مرا تعقیب کنید که خیلی دیر شده است و ما موقعی داخل قریه رسیدیم که همه به شمول طالبان داخل مسجد قریه شده بودند که نماز صبح گزارند و وقتی از این حالت آگاه شدیم دیگر نمیدانستم چگونه قدم گذاریم و من عجله میکردم که تا عبدالمجید خانه مورد نظر را رهنمایی کرد و خوشبختانه ما به عجله وارد خانه مورد نظر به نام گلجان بای شدیم که او نیز آمدن مارا از پشت دروازه اش لحظه شماری میکرد.

 این بود گوشه یی از خاطرات  سبز که لحظات سخت  زنده گی سازمانی مارا پر ساخته و مارا به رهرو بودن مکتب جنرال دوستم مفتخر میسازد. و نیز در جای جای این خاطرات نام قهرمانان واقعی به چشم میخورد که فقط برای نام جنرال دوستم رهروان او را صادقانه کمک می نمایند حتی به قیمت جان شان . مانند عبدالمجید و گلجان بای که بدون هیچ طمع و توقع بخاطر جنبش و رهبر جنبش که ندیده اند و صرف عکس آنرا دیده اند چه خدمت هایی که نکردند.

سفر  پر از خاطره تابستان 1380 را که با همراهی دوستان همرزمم در کوهپایه های سرپل به سر رسانیدم با تفأل به شعر لسان الغیب حافظ ، مسمی کردم به نام ( در راه عاشقی)

حافظ صبور باش که در راه عاشقی

هرکس که جان نداد به جانان نمیرسد

و حالا میدانم آنانیکه در این راه مقدس هدفشان جز خدمت به وطن و مردم نبوده است و حتی جان های شیرین شان را در راه اندیشه  های مقدس شان قربان نموده اند نظیر آن جوانان قهرمان که امروز جاهایشان در کنار ما خالی است . اما باورمندیم که روح شان همواره ما را  مدد خواهد رسانید.

در افغانستان بی عدالتی از سالیان دور روال عادی خود را دارد دیروز اگر ما از طرف نیروهای فاشیستی اهریمن خو و استبداد گر طالبان و یا همانند طالبان سرکوبگردیدیم امروز نیز در شرایطی که دیموکراسی ، مردم سالاری ، آزادی بیان شعار داده میشود. مردم معظم افغانستان با هر گونه مظالم اجتماعی ، با فساد اداری ، بی امنی ، نا برابری ، بی عدالتی و صدها مظالم دیگر در گیرند و با تاسف کسانی که خود را مجریان قانون مینامند ناقضین قانون اند و آنهایی که قانون را نقض کردند باید مجازات میشدند متاسفانه بعضا مکافات شدند و مردمی که مطابق قانون اجتماعات کردند اما این اجتماعات قانونی مردم از طرف مجریان قانون متاسفانه به رگبار بسته شدند در قندز ، فاریاب و در شهر شبرغان دیدیم که به نامردانه ترین و به دژخیمانه ترین و وحشیانه ترین شیوه  مردم عدالت خواه ما به مسلسل بسته شدند  که واقعا سخن بزرگواری یادم میاید که این صحنه را با جنگ یوز با کبوتر تشبیه کرده بود .

از چشمانم نمیرود از چشمانت نمیرود مادر هرگز از چشمانت نمیرود ، مادر مادر تماشا کن فرزندت به مهمانی خون رفته است . مادر تاب بیاور و تماشا کن این کدامین افسانه دیگر است که در جزیره خراسان در قلب جوزجانان تکرار میشود آیا جغرافیه عوض شده است . سالهای بسیار پیش حسین و یاران با وفایش در برابر ظلم و بربریت حکومت غدار وقت قیام کرد و با خون و شهادت اش تاریخ را رقم زد این نیز از تراژیدی حسینیان را به یاد می آورد اما نمود مضمون دیگر گونه مینماید. مادر تاب بیاور و تماشا کن ببین چگونه فرزندت مانند آهو برگان رمیده از دم تیغ صیاد دژخیم به زمین میافتد و با خون سرخ شهادت اش جلاد را نفرین میفرستد.

افتخار به تو ای مادر که چنان فرزند زادی ، افتخار به تو ای مادر که چنان فرزند پروردی ، اما مادر تو مگری زیرا خودت درس محبت ، درس عشق و درس وفاداری و آزاد زیستن را تو خودت آموختی اما تو مگیریی مادر ، و به تو ای برادر شهید به تو میگویم تو آرام بخواب مطمئن باش زیرا خداوند میفرماید که تو زنده استی ، خون تو را از جلادت خواهم گرفت و یا جان خود را در پای آرزو های تو قربان خواهم کرد.

و به تو ای پدر ای استاد ای رهبر ای سنگر دار دلیر معرکه های جهاد و مقاومت به تو میگویم با تمام قدرت فریاد میکنم و به خداوند (ج) سوگند یاد میکنم راهی را که تو آموختی مکتبی را که تو بر پا داشتی ان را ادامه میدهم تا بمیرم تا  آرامان هایت به دست آید.

تورانی از  زبان خودش

در این جا یکی از نوشته های مرحوم تورانی را که در جدی ۱۳۸۷نگاشته بودُ خدمت شما ارادتمندان داکتر تورانی تقدیم میکنم

 از قراین مشهود است که این مقاله قسمتی از یک بیانیه باشدبیانیه که قرار بود در دومین مجمع عمومی جنبش جوانان افغانستان در زمستان ۸۷ در مزار شریف ایراد شود. که بنا بهملحوظاتی این بیانیه داده نشد. زمانی که بعد از فوت ناباور ودردآور او دفتر خاطرات او را که جستجو میکردنداین نبشته دستیاب شد. و به وسیله اعضای فامیلش برای نشر به من سپرده شد.در این قسمت از همکاری استاد فرخ لقا قاضی زاده و احمدمرید تورانی کمال سپاس را دارم.

 

بسم الله الرحمن الرحیم

بنام آنکه پاکان به آئینش میگروند و شهیدان گلگون قبا خون خویش را به درگاهش نثار میکنند .

امروز سپاس بیکران مر خدای را عزوجل که فرصت ارزانی فرمود تا شاهد برگزاری دومین کنگره جنبش جوانان افغانستان (ج.ج .ا) باشیم و صد ها تن از نماینده گان مناطق مختلف افغانستان گردهم جمع شدند تا منحیث جوانان آگاه و وطن دوست سازمان خود را خود کفا بکنیم و رهبری سالم را به وجود آوریم تا باشد که سازمان ما در میان سازمان های دیگر ممتاز و عالی باشد. امروز همه مان منحیث نماینده گان اکثریت توده های وسیع در این کنگره اشتراک مینماییم . باید در اینجا تصمیم بگیریم که چگونه میشود مسایل اقتصادی سازمان خود را حل نماییم و چگونه بطرف خود کفایی سازمان خود را رهنمون شویم. معلوم است هرکس برای سازمان اش از جیب خود پول میریزد برای سازمان اش بیش تر از پیش دل میسوزاند و تمام حرکات و سکنات سازمان ما باید نزد هر عضو سازمان شفاف و روشن باشد تا همه اعضای سازمان متیقن گردند که دارای یک چنین سازمان منضبط هستند. سازمان باید دارای مکافات و مجازات نیز باشد اشخاصیکه کارهای شایسته را انجام میدهند مکافات و اشخاص استفاده جو باید مورد باز پرس قانونی سازمان قرار گیرند. زمان به شدت میگذرد باید هر زمان خود را مطابق عصر و زمان و اقتضای جامعه عیار سازیم و معلوم است که عیار ساختن سازمان به مقتضیات عصر و زمان به حرف خیلی ساده است ولی در عمل شاید مشکل بنماید.اما به یک اصل باید معتقد بود که خواستن توانستن است. هیچ چیزی نیست که با تلاش بدست نیاید. ج.ج.ا که در مسیر ج .م.ا.ا   مکتب جنرال دوستم همواره گام میگذارد.

و مبارزه عدالت خواهانه بهتر زیستن و آزاد زیستن را از آزاده مرد تاریخ الهام گرفته ایم . دومین کنگره ج.ج .ا به مثابه تجدید پیمان دیگریست در قبال وطن و مردم و ملت وهر چندی که این سازمان در بحبوحه سالهای بعد از 70 با تلاش پیگیر جوانان متعهد افغانستان به شکل خود جوش بنیاد نهاده شد. و در طول حیات سیاسی اش راه های بس دشوار و پر خم و پیچ را پیموده است. یادم هست برای دوام این راه چه مشکلاتی و چه خطراتی نبود که دیدیم و چگونه برادران خود را در این راه از دست دادیم که یاد شان جاویدان و روح شان شاد باد. یادم هست در روزگاران سیاه تسلط طالبان دستور گرفتیم که برای مقاومت گران کمک طبی نماییم و هم عملا نشان بدهیم که جوانان در هر صحنه میتوانند کار و فعالیت نمایند و جلب توجه رهبر عالیقدر جنرال صاحب دوستم را به سوی سازمان خود معطوف بداریم که این سازمان خود جوش به یک سازمان قوی و رسمی کشور مبدل شود که در این کار خطیر در قدم اول اینجانب و داکتر صاحب نصرالله انتخاب شدیم و رفتن به آن سرزمین های دور و بلند قله های مقاومت ایجاب میکرد که روز های زیادی را با پای پیاده طی طریق نماییم.  در هنگام عزیمت مان از ناحیه پیکان دره ( محلی در ولایت بلخ  آن سوی کوه البرز) داکتر صاحب فدا محمد پیکان را خدا حافظی کردیم در ساعت حدود 9:30 شب بود و همواره داتسن های طالبان تردد داشتند و راه ها ، کوه ها ، دشت ها ، دامنه ها  و دره های زیادی را در طول چند روز و چند شب پشت سر گذاشتیم بالاخره جایی رسیدیم که( تنگی حسنی) نام داشت و درست در آنجا مرکز مقاومت بود و سپهسالار جهاد و مقاومت جنرال صاحب عبدالرشید دوستم در آنجا حضور داشتند. ملاقات کردیم که هنوز کلمات شیرین و تاریخی شان در گوشهایم طنین انداز است. که میگفتند وطن دریک موقعیت خراب قرار دارد بیائید این وطن را نجات دهیم و بعداً این سازمان تان را که شما میگوئید به یک سازمان توانمند و خود کفا تبدیل نمائیم . و حالا احساس میکنم که همان وعده و موقع فرا رسیده است و ما فعلا به سر بزرگترین و فراگیر ترین سازمان تصمیم میگیریم که جای بس افتخار است.

در جاده هموار دویدن هنری نیست

مردانه دویدن هنرش در خم و پیچ است

ما وقتیکه آن فعالیت های هدفمند در آن روزگاران تاریک را تصور میکنیم حالا مارا متحیر میکند واقعا هم آن صحنه ها یادم میاید خیلی ها جالب است.زمانی اظهار نظر در مورد رژیم  حاکم ، بازی با سرنوشت حیات خویش میشد در آن زمان فعالیت های مخفی و رفتن به جبهات جنگ و کمک به مقاومت گران عده یی از جوانان رسالتمند و خود گذر نظیرداکتر صاحب نریمان ، داکتر صاحب پیکان ، داکتر صاحب نصرالله تالقانی ِ، داکتر صاحب اکرام وکیل زاده ، داکتر صاحب یاسین همراه ، داکتر صاحب سمیر ، داکتر صاحب احمد فرید و اینجانب قابل یاد آوری است.

 

حدیث تورانی به روایت رهبر جنبش

جوانان  باشهامت خواهران و برادران عزیر !

روزهای مقاومت را بیاد می آورم ... دردشوار ترین شریط درقله های کوه ، جایی که  اوضاع جوی نامساعدی وجود داشت من وهمرزمانم در برابر هیولای طالب که درسراسر کشور سایه رعب و دهشت گسترده بود به مبارزات و مقاومت بی امان خویش ادامه میدادیم ، پیام هایی از جوانان شهر ومرکز دریافت کردم که میگفتند ما به شما می پیوندیم ...

در حالیکه هنوز ایشان دوره های اموزشی خود را تکمیل نکرده بودند نماینده های خود درکوه نزد من فرستاده بودند و خواستار شدند تا به هرشکلی که باشد  در مبارزات سهیم شوند.

من برایشان گفتم . ان شا الله زمان آن فرا میرسد ، برای جوانان تشکیلات منظم وقوی ایجاد خواهیم کرد .و شما در صفوف سازمان خویش مبارزه خواهید کرد.

یکی ازین نماینده گان مرحوم داکتر هارون تورانی بود که در کوه یکجا با داکتر فدا محمد پیکان نزد من آمده بودند و پیام هزاران جوان را انتقال دادند و مدتی به مداوای همرزمان مان در کوه پرداختند ...

تشکل جوانان دران روزگار یکی از وعده های من بود که برایشان سپرده بودم

ادامه نوشته