از آنجایی که انسان پا به دنیای هستی میگذارد همانا زنده گی را باهمه فراز ونشیب هایش می پیماید و در هر قدمی از خود خاطرات جاودانی را به یادگار میگذارد .
گاهی هم مرگ نا به هنگام تعدادی از جوانان را که هزاران هزار امید در دل شان نهفته است نا جوانمردانه به کام خود میکشد و وابسته گان شان را به سوگ عزیزان شان مینشاند .
یکی ازین جوانا ن ناکام ونامراد همانا دوکتور محمد هارون تورانی بود که درخت زنده گی اش حین ثمر خشکید وبرگ هایش پر پر شد . هارون نامراد را از دوران کودکی اش می شنا ختم ودر بارهء شخصیت چند بعدی اش آشنایی کامل داشتم .
او جوانی بود خوش اندام ، خوش خلق ، خوش برخورد ، غریب پرور ، طبیب دلسوز ، آرام وکم سخن (با هزاران راز نهفته دردلش ) ، شجیع وکاملا" وفادار به آرمان های مقدس خود ومردمش ، همه خصائیل اسلامی و انسانی در وجود وی نهفته بود که با چنین خصوصیات نیک مردم را گرویدهء خود ساخته بود .
نسبت انس و محبت ایکه با من داشت وقتیکه خانه میبود علاقه داشت تا زیادتر وقتش را با من سپری نماید دراکثر موارد مشکلات زنده گی اش را با من در میان میگذاشت وطالب مشوره میشد و بیشتر راز های زنده گی اش را برایم باز گو میکرد و ازین طریق عقده قلبش را باز میکرد . بناء" ازین جوان ناکام خاطرات زیادی دارم که در صورت تحریر همه از ظرفیت این کتاب خارج است لذامیخواهم به طور مختصر چند خاطرهء جالب را که در موارد مختلف زنده گی موصوف به یاد دارم آنرا تقدیم خواننده گان عزیز می نمایم :
- هنگامیکه طالبان میمنه را تصرف کردند من به مزار شریف بودم به تلاش اینکه به میمنه بیایم به شهر شبرغان رسیدم ودر آنجا باجه ام مرحوم عصمت الله را دیدم که با جمعی از مردم میمنه به شبرغان مهاجر شده بودند برایم گفت :ُُُ" میگویند محصلین پوهنتون بلخ به شبرغان نزد رهبر آمده سلاح گرفته اند تا علیه طالبان در پهلوی سنگر داران دیگر قرار گیرند فعلا" همه در قرارگاهی در شمال تعمیر رادیو تلویزیون جوزجان مستقر شده اند وداکتر هارون هم با ایشان است ." بعدآ باهم به قرار گاه محصلین رفتیم دیدیم همه محصلین مسلح هستند با تورانی دیدیم بعداز احوال پرسی باهم نشستیم ویک گیلاس چای خوردیم در جریان صحبت ازاو خواهش کردیم تا ازین تصمیم منصرف شده با ما برود یقینا" هردو بسیار اصرار کردیم اما قبول نکرد وگفت : "این سلاح را که من گرففته ام تا از مردم وآرمان های مقدس ام دفاع نمایم تا خون در بدن دارم از راهی که انتخاب کرده ام برنمی گردم این راه مردی نیست که من سلاح را بگذارم و بگریزم این کار محال است شما به حق من دعا کنید وبس ."
اینبود نمونه ای از شجاعت وی که در راه رسیدن به آرمان هایش سرسختانه میرزمید اما به آرمان هایش نرسید .
- وی زمانی که مسئوولیت آمریت معافیت کتلوی صحت عامه فاریاب را بعهده داشت تصمیم گرفت غرض انجام پاره ای از امور رسمی عازم کابل شود از من خواهش کرد تا همراهش بروم زیرا آنزمان به کابل بلدیت کامل نداشت با درخواستش موافقه کردم وهردو با موتر هایلکس آمریت معافیت کتلوی روانهء کابل شدیم . در دشت لیلی نزدیکی شبرغان رسیده بودیم که نا گهان به دو نفری برخوردیم در دم راه ایستاده و منتظر موتر بودند وچیزی شبیه یک زنبیل را با خود حمل میکردند، موتر توقف کرد هردو ازموتر به عجله پایان شدیم و با تعجب دیدیم که در بین زنبیل یک خانم حامله قرار داشت که در نتیجه خونریزی شدید وتاخیر جریان ولادت با رنگ خاسف (سفید و بیرنگ) که تقریبا" به حالت کوما بود ،. با عجله مریض را با پایواز هایش به موتر بالا نموده وبه شفاخانه شبرغان انتقال دادیم و داکتر تورانی مریض را به دوکتوران سرویس ولادی آن شفاخانه سپارش کرده وبه پایواز مریض نیز مبلغ دو هزار افغانی اهدا کرد وبرایش گفت : " این پول را دوا بخرید و انشا الله مریض تان از مرگ حتمی نجات یافت ." و همین طور هم شد . این بود نمونه ای از دلسوزی و مفکورهء خدمت گذاری اش به مردم بیچاره و مستضعف که در وجود اش نهفته بود .
- روزی به خانه آشک پخته بودند برایش زنگ زدم تا چاشت به خانه بیاید وآشک بخورد در جواب گفت :" من به عملیاتخانه مصروف هستم برایم قدری نگاه کنید هر وقتیکه عملیات تمام شد میآیم ."
خوب ، برایش قدری نگاه کردند بلاخره ساعت یک ونیم بعداز ظهر به خانه آمد وغوری آشک را در مقابلش گذاشتند تا نوش جان کند چند لقمهء محدود گرفته بود که از دروازه صدای مرد گدایی آمد می گفت : " خیرات ،خیرات " در ین هنگام یک لقمهء دیگر گرفت وناگهان به گلویش پرید و از چشمانش اشک جاری شد ومن برایش کفتم :" نوش ، نوش " دیگر ازین آشک نخورد وگفت بردارید این آشک را به همان مرد گدای بدهید تا بخورد وگفت :" خداوند( ج) کاشکی همگی را یکسان خلق میکرد یکی را غنی ودیگری را غریب نمی ساخت .همینکه صدای گدای بیچاره را شنیدم نان از گلویم تیر نشد ." این بود خاطره ای از احساس بشر دوستی و نوع پروری موصوف .
- در تابستان سال 1387 من با داکتر محمدمنیر رمز ،داکتر عبدالاحد قاریزاده وداکتر محمد نسیم نوری ماموریت داشتیم تا از مراکز صحی ولایت فاریاب ارزیابی نماییم . نوبت به مراکز صحی ولسوالی قیصار رسید به بسیار خوشحالی طرف قیصار حرکت کردم تا با همراهانم شب را با وی سپری نماییم زیرا خیلی وقت میشد ندیده بودم از مرکز صحی قیصار کار ما تمام شد قرار بود فردای آنروز از مرکز صحی خواجه چهل گزی ارزیابی داشته باشیم . به وسیله موبایل با او تماس گرفته ونیت سفر به قیصار و چهل گزی را با او درمیان گذاشتم و گفتم ما چهار نفر هستیم وشب هم در پیش تو اتراق خواهیم کرد. ، با خرسندی پذیرفت وگفت :"خوب است زودتر بیایید من هم دق آورده ام ." برای ما اتفاقا" مصروفیتی پیدا شد ویک ودو ساعتی دیر تر حرکت کردیم ووی در آخر هر ساعت برای ما زنگ میزد و می گفت :"کجا شدید حرکت کردید یانه ؟ " بی صبرانه منتظرما بود از قرینه معلوم میشد که خیلی دق آورده است . بالاخره عصر شد بعداز ادای نماز عصر ما به طرف چهل گزی حرکت کردیم . بالاخره وقتیکه به چهل گزی رسیدیم به دروازهء کلنیک ایستاد بود ومارا استقبال کرد وبه اتاقش رهنمایی کردو در جریان احوال پرسی متوجه شدم چهره اش گرفته معلوم میشد . وقت قریب شام شده بود برای ما گفت :"بریم به خانهء استاد علم خان میرویم وشب را به آنجا میگذرانیم ." موافقه کردیم وطرف خانه استاد علم خان روانه شدیم در عرض راه مردم را سراسیمه میدیدیم وبه موتر ما که هایلکس سفید بود خیره خیره مینگریستند از وضعیت فهمیدیم که کدام گپ هست . به خانه علم خان که بیرون تر از بازار خواجه چهل گزی قرار داشت رسیدیم وعلم خان مارا به خانه مخصوص مهمانها رهنمایی کرده وموتر را جابجا نموده برای ما چای آورد و بعداز ادای نماز شام به نوشیدن چای شروع کردیم در جریان صحبت علم خان گفت :" به بازار آوازه پخش شده که امشب طالبان به بازار چهل گزی حمله مینمایند انشاالله هیچ گپ نیست بی غم خواب کنید اگر بازار را بگیرند هم اینجا آمده نمیتوانند ." بالمقابل داکتر تورانی خندید و گفت :" من ساعت چهار بجه خبر شدم آنوقت شمارا گفته بودم که بیایید وبعدا" به شما موضوع را گفته نتوانستم که مبادا از قیصار هم بگریزید توکل به خدا هیچ گپی نیست تشویش نکنید داکتر خدمتگار مردم است به داکتر هیچ کس وهیچ گروهی ضرر نمیرساند ." همگی خندیدیم و به صحبت ادامه دادیم . منتهی تشویش مازیاد بود .
بالاخره ساعت اا بجه شب شد داکتر تورانی ناگهان ازجایش برخاست وگفت :" شما بی تشویش استراحت کنید ومن به کلنیک میروم آنجا کسی نیست اگر در نصف شب مریضی بیاید داکتر نباشد بسیار بد است وفردا به بازار آوازه شود که داکتر هارون شب به کلنیک نبود واز ترس کلنیک را رها کرده است." هر قدر اصرار کردیم که شب با ما بماند قبول نکرد وگفت :" اولا" من یک داکترهستم مسئوولیت دارم باید در هر شرایط در خدمت مریض باشم زیرا مریض محتاج خدمت است .دوم اینکه اگر طالبان هم بیایند به من کاری ندارند واگر دراین راه جان هم بدهم برایم افتخار است ." بالاخره علی الرغم اصرارزیاد ما شب به کلنیک رفت وقتی که صبح شد از حمله طالبان خبری نبود . این بود مثالی از شجاعت ، ایمانداری وصداقت وی به مسلک مقدس طبابت . افسوس اجل دیگر برایش مجال نداد که تا به مردمش بیشتر خدمت کند.
- یکی از دوستانم که او فعلا" در کابل زنده گی مینماید یک فامیل متمول و متنفذی است از قرینه معلوم میشد که به داکتر تورانی علاقمندی زیاد داشت تا دخترش را برایش بدهد چون دختر نیز مناسب وشایستهء جوانی مثل تورانی بود . یک روز جمعه فامیل متذکره به خانه ام مهمان شدند داکتر هارون را هم خواستم تا بافامیل بیشتر آشنا شود تا بعدا" موضوع نامزدی اش را با دختر متذکره باوی در میان بگذارم . وقتیکه مهمانان از خانه رخصت شدند از تورانی سوال کردم : " داکتر ! چطور، از دختر خوشت آمد ؟ می خواهی همین دختر را برایت خواستگاری کنم ؟ " دختر وفامیل اش را بسیار تعریف کردم واورا به ازدواج با او دختر خیلی ها تشویق نمودم . در جوابم گفت :" دختر وفامیل آنرا از هر لحاظ پسندیدم اما تا جاییکه فکر میکنم اگر با این دختر و امثالهم ازدواج نمایم به خدمت مادرم قسم شاید وباید رسیده نمی توانم زیرا بیگانه استند من انشاالله با یکی از خویشاوندان خود ازدواج می کنم که با روز خوب وبد و درد ورنج ما سازش داشته باشد ."
بلاخره روزی از خواجه چهل گزی برایم زنگ زد گفت:" یازنه! مرید (برادرخوردش) را با دختر کاکایم حاجی سردار نامزد کنید ) من در جواب گفتم : "نی بچیم ، اول ترا نامزد میکنیم بعدا" مرید را " برایم گفت : " مرا با کی نامزد میکنید ؟ " گفتم :" با دختر خاله ات فرنگیس " قه قه خنده کرد و گفت اختیار با شما است ." جواب نامراد را به همه اعضای فامیل انتقال دادم چون همه منتظر جوابش بودند ، همگی خوشحال شدند . فردای آنروز اول به خانهء خاله اش رفتیم و داکتر هارون نامراد را نامزد کردیم وبعدا" به خانهء کاکایش رفتیم و احمد مرید را نامزد کردیم . قسمیکه دلش میخواست همینطور شد با دختر خاله نامزد شد اما نتوانست ازدواج کند وازین طریق به مادر دلسوزس بیشتر خدمت نماید وبه آرزوهایش برسد اجل نابهنگام همه آرزوهایش را با خاک یکسان نمود .
- او نسبت به جامعه وبخصوص اعضای فامیلش از یک دید وسیعی برخور دار بود . همیشه کوشش میکرد در همه مسایل فامیلی همه یکسان ومشترک باشند . خوب به یاد دارم هنگامیکه یک نمره زمین را بخاطر آباد کردن حویلی نشیمن از پروژهء تکلی خانه خریده بود (همین تعمیر ناتکمیل) قباله اشرا در محکمه بنام مادرش ثبت کرد . شب بخانه آمد ضمن صحبت برایم گفت :"قبالهء زمین را بنام مادرم گرفتم " در جوابش گفتم :" کار خوبی نکردی " یک تبسم کرد گفت :" چرا؟ " گفتم :" بخاطری که در آن تمام برادران وخواهرانت شریک میشوند درست است امروز ازروی روا داری این کار را کردی مگر در آینده پشیمان خواهی شد واگر شما برادران هم جور آمدید اولاد هایتان جور نمی آیند ." وخندیدم وادامه دادم :" خوب شد من هم شریک شدم " در جواب یک تبسم کرد وگفت : " هی یازنه جان ! من این کار را آگاهانه انجام دادم بگذارید همگی شریک باشیم انشاالله سه منزله آباد میکنم به همگی ما کفایت میکند . برایم یک اتاق برای نشیمن بدهید بس است درآن چاره ام میشود دیگرش از شما باشد ." هردو خندیدیم و گفتم :" همرایت شوخی کردم خداوند(ج) به خودت نصیب بگرداند " اما افسوس ودریغا که دیگر اجل نگذاشت تعمیرش را آباد کند وحتی در یک اتاق آن حد اقل یکروز هم یکجا بافامیلش زنده گی نماید و خداوند (ج) یک اتاق ابدی از خاک تیره برایش ارزانی داشت .
- روزی ، آنروز هاییکه تورانی عزیز در شفاخانه آپولوی هند در حالت کوما بسر میبرد . در دواخانه غرق در تفکر واندیشه نشسته بودم نا گهان مرد لاغر اندامی باریش دراز که د ردست نسخه ای داشت وارد دواخانه شد و نسخه اشرا اجرا کردم هنگامی که خریطهء ادویه را برایش تقدیم میکردم از من سوال کرد : " برادر! به طرف ما یک داکتری بود بنام داکترمحمد هارون (تورانی) می گویند به کشور هندوستان در یک شفاخانه به حالت کوما است او از میمنه است اورا میشناسی ؟ تا مرا به فامیلش رهنمایی کنی و از چگونگی وضعیت او خبری بگیرم ." در حالیکه اشک از چشمانم جاری بود گفتم :" بلی ! او خسربره ام میشود "درین هنگام همرایم دست داد ودر حالیکه دستم را سخت فشرده بود و اشک از چشمانش جاری میشد به سخنانش ادامه داده سوال کرد :" از او خبری هست ؟ وضعیتش چطور است ؟ از کوما برآمده یا نی ؟ " گفتم :" هر لحظه ارتباط تلفونی دارم متاسفانه تا حال به کوما است " بعدآ خود را ملا احمد باشندهء شاخ ولسوالی قیصار معرفی کرد وگفت :" داکتر هارون خانمم را از حالت مرگ نجات داده است اگر او نمیبود خانمم مرده بود ، ما اورا بسیار دوست داریم نه تنها ما بلکه تمام مردم قیصار ،زن و مرد ، پیر وجوان اورا دوست دارند وبحق او همیشه و در اوقات نمازپنج گانه دعا میکنند تا از لطف خداوند (ج) شفا یاب شود زیرا او برای ما مردم بسیار خدمت کرده است." شماره تلفونم را گرفت وگفت :" هر وقت از طریق تلفون احوال داکتر را از تو میگیرم "
و رخصت شد . بعدا" زنگ مبایل وی در جملهء ده ها کسانی که هر روزاز من احوال تورانی را پرسان میکردند افزوده شد . یک روز در جریان صحبت تلفونی برایم گفت خانم ام داکتر را زیاد دوست داشت زیرا اورا از مرگ نجات داده بود نسبت به او بسیار پریشان است میگوید مرا میمنه ببر تا از فامیلش از نزدیک احوال اورا بگیرم .
درست آنروز سیاهی که (17 حمل 1388 ) ساعت هشت ونیم صبح خبر مرگ هارون نامراد وناکام را از طریق تلفون شنیده غرق در اندوه همچون جسم بی روح د ردواخانه نشسته بودم وحیران بودم چی کنم و به کی بگویم ، فکر میکنم آنوقت تنها من آگاه بودم . به فکرم نیست ، چند لحظه بعد ترناگهان ملا احمد از در دواخانه پا به داخل گذاشت وسلام داد ، و به تعقیبش دیدم یک خانم پیچه سفید با چادر سیاه افغانی دم در دواخانه نمودار شد ودر همانجا در زینهء دواخانه نشست . ملا احمد سوال کرد :"داکتر چطور است ؟ " حیران بودم چی جواب بدهم لال مانده بودم هیچ زبانم نمی گشت ، د ر حالیکه عقده گلویم را فشرده بود ، صدایم نمی برامد ، با مشکل زبانم را دور دادم وگفتم :"داکتر هارون مرد ، دیگر او زنده نیست و به جهان ابدیت پیوست ."
ملا احمد سخنانم را گریه کنان به خانمش انتقال داد و این خانم پیچه سفید بعد از شنیدن صدای شوهرش یک صدای بلند کشید و در حالیکه کف دستانش ر ا به زانو هایش می کوبید و ناله کنان میگفت :" وای زویه! وای زویه ! ... " همین بود که همسایه دکان های جاده وکسانی که از جاده عبور میکردند خبر شدند که داکتر تورانی مرده است . دیگر همه جا ، در کوچه ، در بازار سکوت حکمفرما بود ، همه جا اندوه و ماتم ، همه میگفتند داکتر هارون مرده ! ، تورانی مرده !
او مرد اما داغش در دل ها باقیست و خاطره اش جاودان .